" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٥: بهر جا باغبان درباد مستان تاک بنشاند

بهر جا باغبان درباد مستان تاک بنشاند
بگو تا بهر زاهد یکدو تا مسواک بنشاند
بگلشن فکر راحت غنچه راغمناک بنشاند
گهر را ضبط خود در عقده امساک بنشاند
برفع تلخی ایام باید خون دل خوردن
مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند
صبا گر مرهم شبنم نهد بر روی زخم گل
زخار منتش عمری گریبان چاک بنشاند
درین گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی
گل ساغر تواند چید هر کس تاک بنشاند
خیال طره حور است زاهد را اگر بر سر
زبهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند
دمی چون صبح می خواهم قفس بر دوش پروازی
چو گل تا کی سپهرم در دل صد چاک بنشاند
چو عشق آمد خیال غیر رخت از سینه می بندد
شکوه برق گرد یکجهان خاشاک بنشاند
شکار زخمیم بیتابیم دارد تماشائی
مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند
اگر چرخت نوازش کرد از مکرش مباش ایمن
کمان چون تیر را در بر کشد بر خاک بنشاند
نصیب دانه نبود زاسیا غیر از پریشانی
غبار خاطرم کی گردش افلاک بنشاند
اگر از موج گوهر میتوان زد آب بر آتش
عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاند
بساز عافیت چون شعله تدبیری نمی یابم
زخود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند
چو گل پر میزنم در رنگ و از خود برنمی آیم
مرااین آرزو تا کی گریبان چاک بنشاند
برنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری
مبادا گوهرم در عقده امساک بنشاند
تحیر گر نپردازد بضبط گریه عاشق
غبار عالمی از دیده نمناک بنشاند
طرب خواهی نفس در یاد مژگانش بدل بشکن
تواند جام می برداشت هر کس تاک بنشاند
صفای باده تحقیق اگر صیقل زند ساغر
برون چون زنگت از آئینه ادراک بنشاند
بشوخی مشکل است از طینتم رفع هوس (بیدل)
مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند