" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣٩: پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد

پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد
چون کمان خانه بی بام و درم تنگ نشد
الفت دل نه همین حایل عزم نفس است
آبله پای که بوسید که او لنگ نشد
بی صفا محرمی خویش چه امکان دارد
سنگ تا شیشه نشد آینه سنگ نشد
بیخبر سوخت نفس ورنه درین مکتب وهم
صفحه نیست کز آتش زدن ارژنگ نشد
دل هر ذره بصد چشم تماشا جوشید
دهر طاوس شد و محرم نیرنگ نشد
صوف و اطلس زکجا پینه براندام تو دوخت
بر هوس جامه عریانی اگر تنگ نشد
شبنم صبح دلیل است که در عالم رنگ
تا نفس آب نشد آینه بیزنگ نشد
گوش بر زمزمه ساز سپندیم همه
داغ شد محفل و یک نغمه با آهنگ نشد
در گریبان عدم نیز رهی داشت خیال
آه ازبی نفسیها نی ما چنگ نشد
هر چه پوشید جهان غیر کفن یمن نداشت
ماتمی بود لباسی که باین رنگ نشد
با خیالات بجوشید که در مزرع وهم
بنگ کم نیست چه شد (بیدل) اگر دنگ نشد