پیری آمد گشت چشم از گریه ام کم کم سپید
صبح عجز آماده دندان کرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کم کنند آن کهنه بنیادی که گردد خم سپید
چاره بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکل گر کند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چون علم کردم نگون دیدم که شد پرچم سپید
تا ابد بر ما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هر چه می بینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد بچشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده را کردند ازین رو جامه ماتم سپید
از تلاش رزق خود را در وبال افگند خلق
کرد گندم جادهای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوبست در عالم سپید
پیش خورشید قیامت سایه معدومست و بس
عشق خواهد کرد آخر نامه ما هم سپید
ترک مطلب داشت (بیدل) حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید