بیستون یادی زفرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
از تب سودای مجنون خواندم افسونی بدشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخال کرد
ناله طوفان خیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بال کرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یأس
گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد
گر نباشد دل دماغ کلفت هستی کراست
الفت آئینه ام زحمت کش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده میشود
حلقه قد دو تایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینه ئی پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبال کرد
خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خنده ئی بر فرصت اقبال کرد
بی خمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلانرا نیز هستی اینقدر حمال کرد
شعله ما (بیدل) از اسرار راحت غافل است
از شکست رنگ باید سر بزیر بال کرد