بیقراری در دل آگاه طاقت می شود
جوهر سیماب در آئینه حیرت می شود
بر شکست موج تنگی میکند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت می شود
گریه گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها باشکی ابر رحمت می شود
نفی قدر ما همان اثبات آب روی ماست
خاک را بر باد دادن اوج عزت می شود
ای توانگر غره آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزت است آنجا مذلت می شود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجده گر خود سهو هم باشد عبادت می شود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آئینها آخر کدورت می شود
شعله گر دارد سراغ عافیت خاکستر است
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می شود
مجمع امکان که شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت می شود
رنگ این باغم زساز عبرت آهنگم مپرس
هر که از خود میرود بر من قیامت می شود
ناله ئی کافیست گر مقصود باشد سوختن
یک شرر سامان صد گلخن بضاعت می شود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بی نیازیهاست کاینجا گرد حسرت می شود
غفلت ما شاهد کوتاه بینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می شود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده اند
بال تا بر هم زنی دست ندامت می شود
(بیدل) این گلشن بغارت داده جولان کیست
کز غبار رنگ و بو هر سو قیامت می شود