بی نیازان برق ریز بحر و بر برخاستند
در گرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستند
بسکه در طبع غنا کیشان توقع محو بود
دامن افشان چون غبار از هر گذر برخاستند
پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن
یک عصا چون شمع از شب تا سحر برخاستند
دعوی آزادگی کم نیست گرزین دشت و در
گردبادی چند دامن بر کمر برخاستند
سرنگونی کاش میبردند از شرم شکست
این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند
از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت
یکقلم از خواب بالین زیر سر برخاستند
گریه هم اینجا زنومیدی وفا باکس نکرد
شمعها پر بی دماغ چشم تر برخاستند
از تلاش آسودگان دل جمع کردند از جهات
همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند
ترک تعظیم رعونت کن که عالی همتان
تا قدم برگردن افشردند سربرخاستند
آبیار نخلهای این گلستان شرم بود
تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند
کس درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد
آه ازان یاران که از ما پیشتر برخاستند
قید جسم افزود (بیدل) وحشت آزادگان
درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند