تا جلوه بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و بدر زد
همت بسواد طلبت گرد جنون داشت
نه چرخ زبالیدن یک آبله سر زد
رفتی و نیاسود غبارم چه توان کرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بی روی تو از سیر چمن صرفه نبردم
هر لاله که دیدم شبیخونم بنظر زد
زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است
گردیدن رنگم بدر چرخ دگر زد
بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری
خم گشتن این نخل بصد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبی که برو میزدم آتش بجگر زد
بی یاس دل از فکر وطن برنگرفتم
تا آبله پا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهی بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پر زد
مژگان بهم بسته سراپرده دل بود
حیرت زده ام دامن این خیمه که برزد
فریاد که رفتیم و بجائی نرسیدیم
صبح از نفس سوخته دامن بکمر زد
ما را زبهارت چه رسد غیر تحیر
تمثال گلی بود که آئینه بسر زد
دشنامی ازان لعل شنیدم که مپرسید
میخواست بسنگم زند آخر بگهر زد
(بیدل) دل مارا نگهی برد بغارت
آن گل که تو دیدی چمنی بود نظر زد