تا عرق گلبرگ حسنت یکدو شبنم آب داد
خانه خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
کس بضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات
حیرت آئینه را هم جوهر سیماب داد
در محبت غافل از آداب نتوان زیستن
حسن گوش حلقه های زلف را هم تاب داد
نرگس مست بتانرا وا نکرد از خواب نار
آنکه عاشق را چو شبنم دیده بیخواب داد
هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید
یاس گل کرد و سراغ مطلب نایاب داد
میطپد خلقی بخون از یاد استغنای ناز
بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد
خواب امنی در جهان بی تمیزی داشتم
چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد
داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم
قامت خم گشته یاد از گوشه محراب داد
اضطراب شعله عرض مسند خاکستر است
هر که رفت از خویش عبرت بر من بیتاب داد
استقامت در مزاج عافیت خون کرده ام
رشته امید من نگسسته نتوان تاب داد
بیطراوت بود (بیدل) کوچه باغ انتظار
گریه نومیدی آخر چشم ما را آب داد