" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧٠: تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر بهوا بندد
این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشی است کس تا بکجا بندد
از شبنم ما زین باغ طرفی نتوان بستن
خونی که باین رنگست دست که حنا بندد
سرگشته سودائیم تا کی هوس دستار
کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد
بی سعی فنا ظالم از خشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حیا بندد
نقش بند و نیک آسان از دل نتوان شستن
آئینه مگر زنگار بر روی صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص گدا طینت
ابرام تمنائی بر دست دعا بندد
زحمت کش این منزل تاوارهد از آفات
دیوار و دری گر نیست باید مژه ها بندد
تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست
کو آبله تا عبرت آئینه بپا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگی ما را
گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهوم است بگذار که (بیدل) هم
چون تهمت موهومی خود را همه جا بندد