" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٥: تگ و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد

تگ و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد
تجرد هم درین محفل خجالت میکند سامان
جهان تا گفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد
زهرجا سر برون آری قیامت میکند طوفان
همین در پرده خاکست اگر کس مأمنی دارد
ببر کن خرقه تسلیم و از آفات ایمن زی
بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد
بسامانست در خورد کدورت دعوی هستی
دلیل امتحان این بسکه جانداری تنی دارد
گران بر طبع یکدیگر مباش از لاف خودسنجی
ترازوی نفس همسنگ چندین من منی دارد
ندارد سعی مردن آنقدر زورآزمائیها
کمال پهلوانی سر بخاک افگندنی دارد
نگین خاتم ملک سلیمان در کف است اینجا
همه گر سنگ باشد دل بدست آوردنی دارد
نشان دل نیابی تا طلسم جسم نشگافی
همه گنجیم اما گنج جا در مد فنی دارد
زسیر سرنوشت ایندشت تنگی کرد بر دلها
بهر جا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد
تامل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی
شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد
حیا از طینت ما جز ادب چیزی نمیخواهد
فضولی گر همه از خود برائی گردنی دارد
نمیدانم چه خرمن میکنم زین کشت بیحاصل
نفس تا ریشه اش باقیست دل بر کندنی دارد
زگفتن چرب و نرمی خواه و از دیدن حیا (بیدل)
بهار پسته و بادام هر یک روغنی دارد
تمام شوقیم لیک غافل که دل براه که میخرامد
جگر بداغ که می نشیند نفس بآه که میخرامد
زاوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی نیازی
نفس بجیبت غبار دارد ببین سپاه که میخرامد
اگر نه رنگ از گل تو دارد بهار موهوم هستی ما
بپرده چاک این کتانها فروغ ماه که میخرامد
غبار هر ذره میفروشد بحیرت آئینه طپیدن
رم غزالان این بیابان پی نگاه که میخرامد
زرنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی
درین گلستان ندانم امروز کج کلاه که میخرامد
اگر امید فنا نباشد نوید آفت زدای هستی
باین سرو برگ خلق آواره در پناه که میخرامد
نگه بهر جا رسد چو شبنم زشرم می باید آب گردد
اگر بداند که بی محابا با بجلوه گاه که میخرامد
بهر زه در پرده من و ما غرور اوهام پیش بردی
نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که میخرامد
مگر زچشمش غلط نگاهی رسد بفریاد حال (بیدل)
وگرنه آن برق بی نیازی پی گیاه که میخرامد