جام غرور کدام رنگ توان زد
شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
از هوسم واخرید عذر ضعیفی
آبله بوسی بپای لنگ توان زد
قطره محال است بی گهر دل جمعت
سست مگیر آن گره که تنگ توان زد
نقش نگینخانه هوس اگر این است
گل بسر نامها زننگ توان زد
کوس و دهل مایه شعور ندارد
دنگ نه ئی چند دنگ دنگ توان زد
بسکه شکستند عهدهای مروت
بر سر یاران پر کلنگ توان زد
چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن
آینه باش آنقدر که زنگ توان زد
دور چه ساغر زند کسی به تخیل
خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد که میکشد زکف ما
گر بگریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زنه پا
سر بهوا تا کجا شلنگ توان زد
(بیدل) از اندوه اعتبار برون آ
تا پری این شیشه ها بسنگ توان زد