" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٨: چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد

چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد
سری که غیر هوا پشم در کلاه ندارد
دماغ نشه فقر آرزوی جاه ندارد
سربرهنه ما دردی از کلاه ندارد
قسم بجو هر بی ربطی نیاز و تعین
که هر کرا جگری داده اند آه ندارد
زباد دستی آن زلف تا بدار کبابم
که گر همه دلش افتد بکف نگاه ندارد
حقیقت تو مجاز است دل بوهم مفرسا
که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد
نفس بجاده طرازی اگر فضول نیفتد
سراسر دو جهان منزل است راه ندارد
چو چشم از مژه غافل مشو که هیچکس اینجا
بغیر سایه دیوار خود پناه ندارد
مباش بیخبر از برق بی امان دمیدن
که دانه در دهن اینجا بغیر کاه ندارد
اکرزمحکمه عدل دادخواه نجاتی
دو لب بمهررسان دعویت گواه ندارد
بساط حشر که خورشید فضل میدمد اینجا
تو سایه گر نبری نامه سیاه ندارد
ترحم است بر احوال خلق یاس بضاعت
که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد
زدستگاه تعلق مجو حساب تجرد
بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد
نفس تظلم آوارگی کجا برد آخر
زدل برآمده در هیچ جا پناه ندارد
بغیر داغ که پوشد چو شمع (بیدل) ما را
که پای تا بسرش غیر یک کلاه ندارد