" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٤: جماعتیکه نظر باز آن برودوشند

جماعتیکه نظر باز آن برودوشند
بجنبش مژه عرض هزار آغوشند
زحسن معنی دیوانگان مشو غافل
که این کبودتنان نیل آن بناگوشند
بصد زبان سخن ساز خیل مژگانها
بدور چشم تو چون میل سرمه خاموشند
زعارض و خط خوبان جز این نشد روشن
که شعله ها همه بادود دل هم آغوشند
مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن
بهر طرف که گذشتند دام بر دوشند
درین محیط چو گرداب بیخودان غرور
زگردش سر بیمغز خود قدح نوشند
زعبرت دم پیری کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه در گوشند
فریب الفت امکان مخور که مجلسیان
چو شمع تا مژه بر هم نهی فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستی
که نقشهای هوا چون سحر نفس پوشند
زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم
بخنده گفت که این رنگها برون جوشند
کسی بفهم حقیقت نمیرسد (بیدل)
جهانیان همه یک نارسائی هوشند