جنون اندیشه ئی بگذار تا دل برهنر پیچد
بدانش ناز کن چندانکه سودائی بسر پیچد
حصول کام با سعی املها برنمی آید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
زآغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز در پیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبی کز خامشی موج گهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او می آید از هر موج این دریا
درین اندیشه حیرانست دل تا از که سر پیچد
نفس هم برنمی دارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را بطومارد گر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
برنگ گردباد آن به که وحشت پرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را بر کمر پیچد
چه امکانست طی گردد بساط حسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگر بر یکدگر پیچد
تعین هر چه باشد خجلت دون همتی دارد
بکو تا هیست میل رشته بر خود هر قدر پیچد
کسی (بیدل) بسعی وحشت از خود برنمی آید
زغفلت تا کجا گرداب ما از بحر سر پیچد
جنون بینوایان هر کجا بخت آزما گردد
بسر موی پریشان سایه بال هما گردد
دمی بر دل اگر بیچی کدورتها صفا گردد
نبالد شورش از موجیکه گوهر آشنا گردد
درشتی را نه آسانست با نرمی بدل کردن
دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
بهر جا عقده دل وانگردد سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ گل تمکین شبنم می کند حاصل
نگاه شوخ ما هم کاش بر رویت حیا گردد
رم دیوانه ما دستگاه حیرتی دارد
که هر جا گردبادی رنگ ریزد نقش پا گردد
مکن گردن فرازی تا نسازد دهر پا مالت
که نی آخر بجرم سرکشیها بوریا گردد
رسائی نیست انداز پر تیر هوائی را
کسی تا کی زغفلت در پی بال هما گردد
زخاکم سجده هم کم نیست ای باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت گیر دو دست دعا گردد
تکلف برنمیدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هر جا گردد از گردن جدا گردد
بخاموشی رساند معنی نازک سخن گو را
چو مو از کاسه چینی ببالد بیصدا گردد
چو اشک از بسکه صاف افتاده مطلب بسمل ما را
محل است اینکه خون ما برنگی آشنا گردد
طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش
نگردیده است ین رنگ آن قدر از ما که واگردد
کدورت میکشد طبع روانت (بیدل) از عزلت
بیکجا آب چون گردید ساکن بیصفا گردد