" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١٤: چنین گر طبع بیدردت بخورد و خواب میسازد

چنین گر طبع بیدردت بخورد و خواب میسازد
بچشمت اشک را هم گوهر نایاب میسازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن
که هر جا رشته سازیست با مضراب میسازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستانرا
که موج باده از خم تا قدح محراب میسازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن
همین وضعیت خلاص از کلفت اسباب میسازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی
که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب میسازد
چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خیال او نفس در سینه من آب میسازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم
تب پهلوی من از بوریا سنجاب میسازد
ببرق همت از ابر کرم قطع نظر کردم
تریهای هوس کشت مرا سیراب میسازد
بهجران ذوق وصلی دارم و بر خویش مینالم
در آتش نیز این ماهی همان با آب میسازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن
نگاه بیدماغان بیشتر با خواب میسازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی کیمیاسازی
که اجزای غرور خلق را آداب میسازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود (بیدل)
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد