" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١٥: چنین کز تاب می گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد

چنین کز تاب می گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
بدل پائی زن و بگذر که با این سر گر اینها
تامل گر کنی در خانه آئینه سنگ افتد
جهان شور نفس دارد زپاس دل مشو غافل
که این آئینه هر گه فتد از دستت بزنگ افتد
بتدبیر صفای طینت ظالم مبر زحمت
سیاهی نیست ممکن از سر داغ پلنگ افتد
مآل کار طاقتها بعجز آوردنست اینجا
چو جولان منفعل گردد ببوس پای لنگ افتد
اگر مردی زترک کینه صید رستگاری کن
بقید زه نمی ماند کمان چون بی خدنگ افتد
تجدد پرفشان و غره عمر ابدبودن
نیاز خضر کن راهیکه در صحرای بنگ افتد
زخارا قیر میجوشاند اندوه گرانجانی
عرق می آرد آن باری که بر دوش درنگ افتد
قناعت ساحل امن است افسون طمع مشنو
مبادا کشتی درویش در کام نهنگ افتد
نفس پر میزند چون صبح دستی در گریبان زن
که فرصت دامن دیگر ندارد تا بچنگ افتد
قبول نازنینان تحفه دیگر نمی خواهد
الهی چون حنا خونیکه دارم نمیرنگ افتد
زافراط هوس ترسم بضاعت گم کنی (بیدل)
تبسم وقف لب کن گو معاش خنده تنگ افتد