" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١٦: چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد

چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد
صدف را بی گهر گشتن کف افسوس میسازد
تعلقهای هستی با دلت چندان نمی پاید
نفس را یک دو دم این آینه محبوس میسازد
چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری
قفس را بی پریها عالم مانوس میسازد
فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوائی
خیال بی خبر با پرده ناموس میسازد
بگمنامی قناعت کن که جاه بیحیا طینت
بسرها چرم گاوی میکشد تا کوس میسازد
تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر
فلک زین رنگ چندین نغمه ها محسوس میسازد
نفس زیر عرق می پرورد شرم حباب اینجا
بپاس آبرو هر شمع با فانوس میسازد
خموشی ختم گفتگوست لب بر بند و فارغ شو
همین یک نقطه کار درس صد قاموس میسازد
چه سحر است این که افسونکارئی مشاطه حیرت
بدستت میدهد آئینه و طاوس میسازد
بیاد آستانت گر همه چین بر جبین بندم
ادب لب میکند ایجاد و وقف بوس میسازد
فغان بی وجد نازی نیست کز دل برکشد (بیدل)
برهمن زاده ئی در دیر ما ناقوس میسازد