چو دولت درش بر خسان وا شود
پرآرد برون مور و عنقا شود
بپرهیز از اقبال دون فطرتان
تنک روست سنگی که مینا شود
سبک مغز شایان اسرار نیست
خس از دوری شعله رسوا شود
چو برگردد اقبال علم و عمل
ورق چیست خط هم چلیپا شود
بر ارباب همت دنائت مبند
فلک خاک گردد که سرپا شود
معمای آفاق نتوان شگافت
مگر اسم عنقا مسما شود
زاسباب نتوان بدل زد گره
برو بید تا خانه صحرا شود
نگین میتراشد معمای سنگ
که شاید بنام کسی واشود
بصد خامشی باز دارد سخن
اگر یکدمش در دلی جا شود
بناگوش دلدارم آمد بیاد
کنم ناله تا صبح گویا شود
زکیفیت نسبت آن دهن
عدم تا بگویم من و ما شود
درین دشت و درگردی از غیر نیست
ترا گر نجویم که پیدا شود
بهر جا تو باشی زبانها یکیست
نه امروز دی شد نه فردا شود
جهان چشم نگشاید از خواب ناز
اگر (بیدل) افسانه انشا شود