" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٠: چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد

چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد
بهر جا پا زنم آئینه ئی بیدار میگردد
ندارد ناله من احتیاج لب گشودنها
دوانگشتی که از هم واکنم منقار میگردد
چو موج گوهر از جمعیت حالم چه میپرسی
جنون ها میکنم تا لغزشی هموار میگردد
برنگ شعله جواله ربطی با وفا دارم
که گر رنگی بگردش آورم زنار میگردد
کف پای حنا بند که شورانید خاکم را
که دست قدرت از تخمیر آن بیکار میگردد
گل رنگی که من می پرورم در جیب امیدش
چمن میبالد و برگرد آن دستار می گردد
دماغ باده از سیر چمن مستغنیش دارد
زیک ساعر که بر سر می کشد گلزار می گردد
زاقبال جهان بگذر مبادا زشوق وامانی
درین عبرت سرا پیش آمدن دیوار می گردد
مچین بر خویش چندانی که فطرت با جنون جوشد
بنا چون پر بلند افتد سر معمار می گردد
فلک کز نارسائیها گم است آغاز و انجامش
بیک پا گرد پای خفته چون پرکار می گردد
تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن
درین ویرانه زین دست آسیا بسیار میگردد
بعرض احتیاج آزار طبع کس مده (بیدل)
نفس چون با غرض جوشید گفتن بار میگردد