چو گوهر قطره ام تا کی به آب افتد که برخیزد
زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد
جهانی گشت از نامحرمی پامال افسردن
بفکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزد
باقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دو نان
مبادا سایه ئی در آفتاب افتد که برخیزد
زتقوی دامن عزلت گرفت و خاک شد زاهد
مگر چون شور مستی در شراب افتد که برخیزد
بحشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگری
مبادا این خر مکرر در خلاب افتد که برخیزد
فسون شیشه ما را از پری نومید کرد آخر
بروی کس محال است این نقاب افتد که برخیزد
تحمل خجلت خفت نمی چیند درین محفل
سپند ما چرا در اضطراب افتد که برخیزد
درین صحرا عروج ناز هر گردیست دامانی
سر ما هم بفکر آن رکاب افتد که برخیزد
حیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش
چو گل هر چند این آتش در آب افتد که برخیزد
زلنگر داری رسم توقع آب میگردم
خدایا بخت من چندان بخواب افتد که برخیزد
نهان در آستین یاس دارم چون سحر دستی
غبار من دعای مستجاب افتد که برخیزد
نمو ربطی ندارد با نهال مدعا (بیدل)
مگر آتش درین دیر خراب افتد که برخیزد