" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٤: چه بلاست اینکه پیری زفنا خبر ندارد

چه بلاست اینکه پیری زفنا خبر ندارد
سرما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
خط ما عبار هم نیست که بکس رسد پیامش
قلم شکسته رنگ غم نامه برندارد
دو سه روز صید وهمیم که غبار دشت تسلیم
قفس دگر ندارد بجز اینکه پر ندارد
زخیال پوچ هستی بعدم مبند تهمت
که میان نازک یار خبر از کمر ندارد
زحباب یک تامل بصد آبرو کفاف است
صدف محیط فرصت گهر دگر ندارد
غم انتظار سائل بمزاج فضل بار است
لب احتیاج مگشا که کریم در ندارد
بحلاوت قناعت شمع ته خاک هم امان نیست
تو که سوختی طرب کن شب ما سحر ندارد
زعیان چه بهره بردم که خیال هم توان پخت
سر بیدماغ تحقیق سر زیر پر ندارد
که رسد بحال زارم که شود بغم دچارم
که بکوی بیکسیها همه کس گذر ندارد
زتلاش همت شمع دلم آب گشت (بیدل)
که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر ندارد