حاصلم زین مزرع بی بر نمیدانم چه شد
خاک بودم خون شدم دیگر نمی دانم چه شد
ناله بالی میزند دیگر مپرس از حال دل
رشته در خون میطپد گوهر نمیدانم چه شد
ساختم باغم دماغ ساغر عیشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نمیدانم چه شد
محرم عجز آشنائیهای حیرت نیستم
اینقدر دانم که سعی پر نمیدانم چه شد
بیش ازین در خلوت تحقیق وصلم بار نیست
جستجوها خاک شد دیگر نمی دانم چه شد
مشت خونی کز طپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آنسوتر نمیدانم چه شد
سیر حسنی داشتم در حیرت آباد خیال
تا شکست آینه ام دلبر نمیدانم چه شد
دی من و صوفی بدرس معرفت پرداختم
او رقم گم کرد و من دفتر نمیدانم چه شد
بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نمیدانم چه شد
(بیدل) اکنون با خودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بخود داشتم در بر نمیدانم چه شد