حدیث عشق شود ناله ترجمانش و لرزد
            چو شیشه دل که کشد تیغ از میانش و لرزد
         
        
            قیامت است بران بلبلی که از ادب گل
            پر شکسته کشد سر زآشیانش و لرزد
         
        
            بهر نفس زدن از دل طپیدنی است پرافشان
            چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
         
        
            بوحشتی است درین عرصه برق تازی فرصت
            که پیک وهم زند دست در عنانش و لرزد
         
        
            بخون طپیده ضبط شکسته رنگی خویشم
            چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد
         
        
            اگر بخامه دهم عرض دستگاه ضعیفی
            زناله رشته کشد مغز استخوانش و لرزد
         
        
            زسوز سینه من هر که واکشد سرحرفی
            چو نبض تب زده بر خود طپد زبانش و لرزد
         
        
            بعرصه ئی که شود پرفشان نهیب خدنگت
            فلک چو شصت ببوسد زه کمانش و لرزد
         
        
            خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد
            بتن زموج دود رعشه ناگهانش و لرزد
         
        
            گداخت زهره نظاره دور باش حیایت
            چو شب روی که کند بیم پاسبانش و لرزد
         
        
            شکسته رنگی عاشق اگر رسد بخیالش
            چو شاخ گل برد اندیشه خزانش و لرزد
         
        
            غبار هستی (بیدل) زشرم بیکسی خود
            بخاک نیز کند یاد آستانش و لرزد
         
        
            حدیث کاکل و زلف تو (بیدل) ار بنگارد
            چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد