حسرتی در دل ازان لاله قبا می پیچد
که چو دستار چمن بر سر ما می پیچد
نبض هستی چقدر گرم طپش پیمائیست
موی آتش زده بر خویش چها می پیچد
تا نفس هست حباب من و جولان هوس
نیست آرام سری را که هوا می پیچد
چه زمین و چه فلک گوشه زندان دلست
شش جهت کلفت این تنگ فضا می پیچد
ناله ما بچه تدبیر تواند برخاست
همچو نی صد گره اینجا بعصا می پیچد
ناتوانی که بجز مرگ ندارد سپری
بچه امید سر از تیغ قضا می پیچد
استخوان بندی اوهام زبس بیمغز است
آرزوها همه بر بال هما می پیچد
صورخیز است ندامت زشکست دل ما
که بساط دو جهان را بصدا می پیچد
عبرت مرگ کسان سلسله خجلت ماست
رشته از هر که شود باز بما می پیچد
قدرت افسانه ابرام نخواهد (بیدل)
نفس از بی اثریها بدعا می پیچد