حسن کلاه هوسی گر بتجمل شکند
به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند
بسکه بگلزار وفا مشترک افتاده حیا
رنگ گل آید بصدا گر پر بلبل شکند
مجملت آمد بنظر پرده تفصیل مدر
جزو پراکنده مباد آینه کل شکند
شمع بساط طرب است آنکه درین دشت تعب
سر بهوا پای بدامان توکل شکند
خواجه ز رنج کر و فر از چه برد بوی اثر
باز ندارد همه گر پشت خر از جل شکند
در ادب بد گهران موعظه شرم مخوان
گردن این خیره سران گر شکند غل شکند
پایه اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین
کاخر کارت بعرق شرم تنزل شکند
از طلب هرزه درا چند دهی زحمت پا
کاش درین بحر سراب آبله ئی پل شکند
در چکند با من و ما تا شود ایمن زبلا
کوه هم آخر زصدا شیشه بقلقل شکند
سیری چشم است همان جرعه کش دور غنا
رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند
صبح زشبنم همه تن چشم شد از شوق چمن
هر که درین باغ رسد آینه بر گل شکند
انجمنی را که دهند آب زتو صیف خطت
دود چراغش همه شب طره سنبل شکند
چرخ محال است دهد داد دل (بیدل) ما
گردش آنچشم مگر جام تغافل شکند