" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦١: حسنی که یادش آینه حیرت آب داد

حسنی که یادش آینه حیرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
هر جا بهار جلوه او در نظر گذشت
اشکی که سر زد از مژه بوی گلاب داد
یک جلوه داشت عاشق و معشوق پیش ازین
خون گردد امتیاز که عرض حجاب داد
پرواز شوق از عرق شرم گل نکرد
خاکم غبارهای طپیدن بآب داد
از حرص اینقدر غم اسباب میکشم
لب تشنگی سرم بمحیط سراب داد
آخر زگریه نشه شوقم بلند شد
اشک آنقدر چکید که جام شراب داد
زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است
نشگفت غنچه ئی که نه بوی کباب داد
کم فرصتی بعرض تماشای این محیط
آئینه خیال بدست حباب داد
از بسکه معنیم رقمی جز هوا نداشت
گردون بنقطه شررم انتخاب داد
داغم زرشک منتظری کز هجوم شوق
جان داد اگر بقاصد جانان جواب داد
چون صبح در معامله گیر و دار عمر
چندان نه ایم ساده که باید حساب داد
(بیدل) زآبروطلبی دست شسته ایم
کاین آرزو بنای دوعالم بآب داد