" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٥: حیرت کفیل پرزدن گفتگو نشد

حیرت کفیل پرزدن گفتگو نشد
شادم که آب آئینه ام شعله خود نشد
مردیم تشنه در طلب آب تیغ او
آخر زسر گذشت و نصیب گلو نشد
افسوس ناله ئی که بکویش رهی نبرد
آه از دلیکه خون شد و در پای او نشد
آسایشم براه تو یک نقش پا نه بست
جمعیتم ززلف تو یکتار مو نشد
عمریست خدمت لب خاموش میکنم
ای بخت ناز کن که نفس هرزه گو نشد
بیقدر نیست شبنم حیرت بهار عشق
نگداخت دل که آئینه آبرو نشد
اشیا مثال آئینه بی نشانی اند
نشگفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد
وهم ظهور سر بگریبان خجلت است
فکری نداد رو که سرما فرو نشد
بیگانه است مشرب فقر و غنا زهم
ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد
(بیدل) چو شمع ساخت جبین نیاز ما
با سجده ئی که غیر گدازش وضو نشد