خاکستری نماند زما تا هوا برد
دیگر کسی چه صرفه زتاراج ما برد
نقش مراد مفت حریفی گزین بساط
چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
آسوده جبهه ئی که درین معبد هوس
چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
آخر بدر دو داغ گره گشت پیکرم
صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد
سیل بنای موج همان زندگی بسست
بگذار تا غبار من آب بقا برد
زین خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق
خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
محروم دامن تو غبار نیاز من
صد صبح چاک سینه بدوش هوا برد
چشمیکه از غبار دلش نیست عبرتی
یارب که التجا بدر توتیا برد
حسن قبول جلوه کمین بهانه ایست
کو دل که جای آینه دست دعا برد
زاهد زسبحه نعل یقینت در آتش است
در کعبه راه دیر گرفتی خدا برد
کو قاصدی که در شکن دام انتظار
پیغامی از تو آرد و ما را زما برد
هر کس بدیر و کعبه دلیلش بضاعتی است
(بیدل) بجز دلیکه ندارد کجا برد