" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٩: خامش نفسی خفت گوینده ندارد

خامش نفسی خفت گوینده ندارد
لبهای زهم وا شده جز خنده ندارد
پرواز رسائی که بنازیم بجهدش
چون رنگ بغیر از پر برکنده ندارد
خواهی بعدم غوطه زن و خواه بهستی
بنیاد تو جز غفلت پاینده ندارد
معبار تگ و تاز من و مازنفس گیر
جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
موج و کف دریای عدم سحر نگاریست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشودیم معمای قلندر
پوشیدگی اینست که کس ژنده ندارد
سیر خم زانو بهوس جمع نگردد
نامحرم معنی سرافنده ندارد
همواری و صحرای تعین چه خیال است
این تخته نجار جنون رنده ندارد
زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست
آن کیست که صد جامه زیبنده ندارد
معشوق مزاجیست که این باغ تجدد
یک ریشه بجز سرو خرامنده ندارد
جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبی
موج گهر اجزای پراکنده ندارد
(بیدل) سخن اینست تامل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد