خوش خرامان داد طبع سست بنیادم دهید
خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید
در فرامش خانه هستی عدم گم کرده ام
یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید
از خیالش در دلم ارژنگها خون میخورد
یکسر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید
نغمه دردی بصد خون جگر پرورده ام
گردماغی هست گاهی دل بفریادم دهید
زین تهی دستی که بر سامان فقر افزوده ام
صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید
خون مشتاقان نباید بی تامل ریختن
زان مژه نیش جگر کاوی بفصادم دهید
فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است
جانکنی گر رخصتی دارد بفرهادم دهید
تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی
بعد مردن هم کف خاکم بصیادم دهید
نیست چون آئینه دل پرده ناموس حسن
شیشه مقداری بیاد آن پریزادم دهید
پر فرامش رفته ام دور از طربگاه وفاق
گر بباد کس رسم از حال من یادم دهید
سرمه ام پیش که نالم شرم آنچشم گداخت
خامشی هم بی تظلم نیست گر دادم دهید
واگذاریدم چو (بیدل) با همین یاس و الم
کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید