خیالت درغبار دل صفا پردازئی دارد
پری در طبع سنگ افسون میناسازئی دارد
نمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را
حیا هم با همه اخفا عرق غمازئی دارد
مژه بگشا و بنیاد هوس تا عشق آتش زن
چراغ ناز این محفل شرر پردازئی دارد
بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا
بهار بیخودی هم یکدودم گلبازئی دارد
اگر از خود روم کوتاب تا رنگی بگردانم
بآن عجزم که با من عجز هم طنازئی دارد
بدشت و در ندیدم از سراغ عافیت گردی
خیال بیدماغ اکنون گریبان تازئی دارد
نقاب رنگ هر جا میدرد آئینه دیدار است
شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازئی دارد
خدا کار بنای دل بایمان ختم گرداند
خیال چشم او امشب فرنگ آغازئی دارد
بافسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی
بهر جا این هوا گل میکند ناسازئی دارد
فلک هر چند عرض ناز اقبالت دهد (بیدل)
نخواهی غره شد این حیز پشت اندازئی دارد