" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٦: در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد

در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حیف است باید به پیش پا برد
قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد
مکتوب ما عرق کرد چندانکه نقش ما برد
ابر بهار رحمت از شرم آب گردید
تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد
دست در آستینش دلبردنی نهان داشت
امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم
از خود برون نرفتن ما را هزار جا برد
تدبیر چرخ خون شد در کار عقده دل
این دانه از درشتی دندان آسیا برد
فکر وفور هر چیز افسون بی تمیزیست
الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد
اقبال اهل همت بازی خور هوس نیست
نتواند از سر چرخ هر مکروفن ردا برد
هر جا زپا فتادیم داد فراغ دادیم
پهلوی لاغر از ما تشویش بوریا برد
شد قامت جوانی در پیریم فراموش
آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد
باید زخاکم اکنون خط غبار خواندن
عمریست سرنوشتم پیری بنقش پا برد
جوش عرق چو صبحم در پرده شبنمی داشت
تا دم زدم زهستی شرم از نفس هوا برد
یک واپسین نگاهی میخواست رفتن عمر
مشاطه قدردان بود آئینه برقفا برد
(بیدل) گذشت خلقی محمل بدوش حسرت
ما را هم آرزوئی میبرد تا کجا برد