درشت خو سحنش عافیت ثمر نبود
صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با صاف دل چه خواهد کرد
زسیل خانه آئینه را خطر نبود
غبار وحشت ما از سراغ مستغنی ست
برفتن نگه از نقش پا اثر نبود
بعالمیکه ادب محو بی نشانیهاست
هوس اگر همه عنقاست نامه بر نبود
بکارگاه تامل همان دلست نفس
گره برشته کارم کم از گهر نبود
زبخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا
بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود
عقوبت دو جهان دل بیک تغافل تست
شکست خاطر آئینه آنقدر نبود
برنگ ریگ روان ره نورد سودا را
بغیر آبله پا گل سفر نبود
درین محیط که هر قطره نقد باختن است
خوش آن حباب که آهیش در جگر نبود
مخواه رنگ حلاوت ز گفتگو (بیدل)
نی ء که ناله کند قابل شکر نبود