در عشق آنکه قابل دردش ندیده اند
حیزیست کز قلمرو مردش ندیده اند
گلها که بر نسیم بهار است نازشان
از باد مهر کان دم سردش ندیده اند
خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ
خال زیاد تخته نردش ندیده اند
وامانده اند خلق به پیچ و خم حسد
کیفیت حقیقت فردش ندیده اند
بر سایه بسته اند حریفان غبار عجز
جولان کوه ودشت نوردش ندیده اند
سامان نوبهار گلستان ما و من
رنگ پریده ایست که گردش ندیده اند
از گاوآسمان چه تمتع برد کسی
شیر سفید و روغن زردش ندیده اند
ای بی خبر زشکوه گردون بشرم کوش
آخر ترا حریف نبردش ندیده اند
(بیدل) درین بساط تماشائیان وهم
از دل چه دیده اند که دردش ندیده اند