در گلستانی که حسنش جلوه ئی سر میکند
گل زشبنم دیده حیران بساغر میکند
بیتو طفل اشک مشتاقان زدرد بیکسی
گر همه در چشم غلطد خاک بر سر میکند
همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست
هر صدف کز آبرو سامان گوهر میکند
اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما
این ورقها را هوای زلف ابتر میکند
موج آبش میزند تیغ محرف بر کمر
سرو هر گه طرز رفتار ترا سر میکند
پاک بازان فارغ انداز تهمت آلودگی
حسرت دیدار گاهی چشم ما تر میکند
از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز
هر که عریان میشود این جامه در بر میکند
میدهد اجزای رنگ و بوی جمعیت بباد
هر که درس خنده ئی چون غنچه از بر میکند
راحتت فرشست اگر از وهم طاقت بگذری
ناتوانی هر چه آید پیش بستر میکند
بیخود احرام گلزار خیال کیستم
گردش رنگم ره معشوقی ئی سر میکند
حیرت اظهاریم (بیدل) لذت تحقیق کو
هیچ کس آگاهی از آئینه باور میکند