درین گلشن کدامین شعله با این تاب میگردد
که از شبنم بچشم لاله و گل آب میگردد
دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی
غرور سجده مایل صورت محراب میگردد
کف خاکستری بر چهره دارد شعله شوقم
چو قمری وحشتم در پرده سنجاب میگردد
گداز آماده کم فرصتی در بر دلی دارم
که همچون اشک تابی پرده گردد آب میگردد
بکوشش ریشه ئی را میتوان ساز چمن کردن
نفس از پر زدنها عالم اسباب میگردد
زبیتابی چراغ خلوت دل کرده ام روشن
تجلی فرش این آئینه از سیماب میگردد
گدازم آبیار جلوه معشوق میباشد
کتان میسوزد و خاکسترش مهتاب میگردد
بعریانی بلند افتاد از بس مدعای من
گریبان هم بدستم مطلب نایاب میگردد
بطوف بحررحمت میبرم خاشاک عصیانی
هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب میگردد
قماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد
که چون مخمل اگر مژگان گشائی خواب میگردد
بتمکین میرساند انفعالی هرزه جولانی
هوا ایجاد شبنم میکند چون آب میگردد
جنونم دشت را همچشم دریا میکند (بیدل)
زجوش اشک من تا نقش پا گرداب میگردد