درین وادی کف پائی زآسایش خبر دارد
که بالین های نرم آبله در زیر سر دارد
نمیگردد فروغ عاریت شمع ره مستان
بنور باده چشم جام سامان نظر دارد
بدل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری
نفس در خانه آئینه آرام سفر دارد
سلامت نیست ساز دل چه در صحرا چه در منزل
متاع رنگ ما صد کاروان آفت ببر دارد
مرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن
نگین دایم زنقش خویش دندان بر جگر دارد
کدامین دستگا آینه ناز است دریا را
که از افسردگیها خاک ساحل هم گهر دارد
دوبینیهاست اما در شهود غیر احول را
بخود گر میگشاید چشم از وحدت خبر دارد
نمیدانم چه آشوبی که در بزم تماشایت
نگاه از موج مژگان هر طرف دستی بسر دارد
به آهی میتوان رخت جهان خاکستری کردن
که گلخنها بسامانست گر دل یک شرر دارد
تحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم
چراغ خانه آئینه ام برق دگر دارد
باین بی دست و پائی کیست گردد دستگیر من
مگر همچون سپند از جای خویشم ناله بردارد
حباب از حیرت کم فرصتیهای زمان (بیدل)
نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر دارد