" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢: دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد

دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد
بار نفس دودم بیش آئینه برندارد
فرصت بدوش عبرت بسته است محمل رنگ
کس زین بهار حیرت بر گل نظر ندارد
محو جمال او را دادند همچو یاقوت
آبی که نیست موجش رنگی که پر ندارد
گر وحشت غبارت غفلت کمین نباشد
دامان بی نیازی چین دگر ندارد
از نارسائی آخر با هیچ صلح کردیم
ما دست اگر نداریم او هم کمر ندارد
آئینه ساخت با زنگ ماند آبگینه در سنگ
این کوهسار نیرنگ یک شیشه گر ندارد
در عالم من و ما افسرده گیر فطرت
تا دود پرفشانست آتش شرر ندارد
افلاس عالمی رااز اختیار واداشت
دستی درآستین نیست گر کیسه زر ندارد
در تنگنای گردون باید فسرد و خون شد
این خانه آنچه دارد بیرون در ندارد
تدبیر کین دشمن سهل است بر عرق زن
در عرصه ئی که آبست آتش جگر ندارد
غواصی تامل بی مزد معنی ئی نیست
گر ما نفس ندزدیم دریا گهر ندارد
نیرنگ کعبه و دیر محمل کش هوس چند
زانجا که مسکن اوست او هم خبر ندارد
دود دماغ ما را برد آنسوی قیامت
(بیدل) باین بلندی کس موی سر ندارد