دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبار ما
نومیدی دگر که کنون تاب رم نماند
افسون حرص هم اثرش طاقت آزماست
آن مایه اشتها که توان خورد غم نماند
سعی امید بر چه علم دست و پا زند
کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند
فرسود از طپش مژه در چشم و محو شد
آخر بمشق هرزه نگاهی قلم نماند
برگ سپند سوخته دود شرار نیست
آتش بطبع ساز زد و زیر و بم نماند
یاد شباب نیز به پیری زیاد رفت
دوزخ به از دمی که حضور را رم نماند
پوچ است قامت خم و آرایش امل
پرچم کسی چه شانه زند چون علم نماند
شرمی مگر بریم بدریوزه عرق
دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند
یاران سراغ ما بغبار عدم کنید
رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند
اکنون نشان ناوک آهیم آه کو
پشت کمان شکست بحدیکه خم نماند
(بیدل) حساب وهم رها کن چه زندگیست
بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند