دل بزلف یار هم آرام نتوانست کرد
این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد
جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری
وحشی حسن بتانرا رام نتوانست کرد
با همه شوری که وقف پسته خندان اوست
رفع تلخیهای آن بادام نتوانست کرد
همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب
کز خم دریا میی در جام نتوانست کرد
نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من
ماهی ئی کز فلس فرق دام نتوانست کرد
مشت حاک من هوا پرورد جولان تو بود
پایمالش گردش ایام نتوانست کرد
چرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان
پختگیهای ثمر را خام نتوانست کرد
همچو شبنم زین گلستان بسکه وحشت میکشم
آب در آینه ام آرام نتوانست کرد
موج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب
طبع استغنا نظر ابرام نتوانست کرد
نالها در دل فسرد اما نه بست احرام لب
گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرد
اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن
این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کرد
سوخت (بیدل) غافل از خود شعله تصویر ما
یک شرر برق نگاهی وام نتوانست کرد