دل بقید جسم از علم یقین بیگانه ماند
گنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد
در کمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند
در تحبر رفت عمر و جای دل پیدا نشد
چون کمان حلقه چشم ما براه خانه ماند
شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت
عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند
مدتی مجنون ما بر وهم و ظن خط میکشید
طرح آن مسطر بیاد لغزش مستانه ماند
درخراباتیکه از شرم نگاهت دم زدند
شور مستی خون شد و سر بر خط پمیانه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت
زان همه خوابیکه من دیدم همین افسانه ماند
شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد
حلقه ها بیرون در زین وضع گستاخانه ماند
دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد
بر مزار شمع جای گل پر پروانه ماند
آخر کارم نفس در عالم تدبیر سوخت
بر سر موئی که من تگ میزدم در شانه ماند
حال من (بیدل) نمی ارزد باستقبال وهم
صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند