دل تابکیم جز پی آزار نگردد
ظلم است گر این آبله هموار نگردد
عمریت به تسلیم دوتایم چه توان کرد
بردوش کسی نام نفس بار نگردد
بند لب عاشق نشود مهر خموشی
درنی گرهی نیست که منقار نگردد
حیف از قدم مرد که در عرصه همت
سر بازی شمعش گل دستار نگردد
مطلوب جگر سوختگان سوز و گدازیست
پروانه بگرد گل و گلزار نگردد
برگشتن ازان انجمن انس محال است
هشدارکه قاصد زبر یار نگردد
بر نقطه دل یک خط تحقیق تمام است
پرکار برین دایره هر بار نگردد
بیرون نتوان رفت بهر کلفت ازین بزم
گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد
بیباکی سعی تو بعجز است دلیلت
گر پا نزنی آبله بیدار نگردد
بگذار دو روزی زهوس گرد براریم
هستی سرو همیست که بسیار نگردد
هرچند حیا باب ادبگاه وصال است
یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد
(بیدل) بسر از پرتو خورشید تو دارد
آن سایه که پیش و پس دیوار نگردد