" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥: دلدار رفت و دیده بحیرت دوچار ماند

دلدار رفت و دیده بحیرت دوچار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند
خمیازه سنج تهمت عیش رمیده ایم
می آنقدر نبود که رنج خمار بود
از برگ گل درین چمن وحشت آبیار
خواهد پری زطائر رنگ بهار ماند
یاسم نداد رخصت اظهار ناله ئی
چندان شکست دل که نفس در غبار ماند
آگاهیم سراغ تسلی نمیدهد
از جوهر آب آینه ام موج دار ماند
غفلت بناز بالش گل داد تکیه ام
پای بخواب رفته من در نگار ماند
آنجا که من زدست نفس عجز میکشم
دست هزار سنگ بزیر شرار ماند
باید بفرصت طربم خون گریستن
تمثال رفت و آینه تهمت شکار ماند
یعقوب وار چشم سفیدی شگوفه کرد
با من همین گل از چمن انتظار ماند
(بیدل) ازان بهارکه طوفان جلوه داشت
رنگم شکست و آینه ئی در کنار ماند