دل سحر گاهی بگلشن یاد آن رخسار کرد
اشک شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت میکشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایه مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلیست
گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد
آه ازان بی پرده رخساری که شرم جلوه اش
چشم ما پوشید یعنی وعده دیدار کرد
عالم بیدستگاهی ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یک جهان پست و بلند آفت کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال نیستیست
اینکه من یاد تو کردم فطرت استغفار کرد
رنج دنیا فکر عقبی داغ حرمان درد دل
یکنفس هستی بدوشم عالمی را بار کرد
نیست غم برشمع ما گر یکدولب خندید صبح
گریه ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بی نوایان سایه تا دارد دریغ
خانه خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد
بی تکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامه عریانی ما را گریبان دار کرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمار کرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت میتوان انبار کرد
سر کشید امروز (بیدل) از بنای اعتبار
آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد