دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد
زاوراق کتاب رنگ گل جزوی ببر دارد
چه امکانست گیرد بهره ئی شوق از خط خوبان
نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی بسر دارد
چو برگ گل کز آسیب نسیمی رنگ میبازد
تن نازک مزاج او زبوی گل خطر دارد
توان از نرمی دل محرم درد جهان گشتن
که طبع مومیائی از شکستنها خبر دارد
بغیر از خاک گردیدن پناهی نیست ظالم را
که تیغ شعله را خاکستر امید سپر دارد
مباد از صحبت آئینه ناگه منفعل گردی
که آن گستاخ روی سنگدل دامان تر دارد
شدم خاک و زوحشت برنمی آید غبار من
به خاکستر هنوز این شعله افسرده پر دارد
دل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا
صدف ایمن نباشد از شکستن تا گهر دارد
بغیر از خود گدازی چیست در بنیاد محرومی
دل عاشق همین خون گشتنی دارد اگر دارد
بنومیدی زامید ثمر برگ قناعت کن
که نخل باغ فرصت ریشه در طبع شرر دارد
زناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو (بیدل)
لگداندازئی در بر پرده دارد هر که خر دارد