دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود
خاک بباد تاخته گردون نمیشود
دل خون کنید و ساغر رنگ وفا زنید
برگ طرب بجامه گلگون نمیشود
جائیکه عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشی که دلش خون نمیشود
بگذار تا زخاک سیه سرمه اش کشند
چشمی که محو صنعت بیچون نمیشود
در طبع خلق وسوسه اعتبارها
خاریست ناخلیده که بیرون نمیشود
بی بهره راز مایه امداد کس چه سود
دریا حریف کاسه واژون نمیشود
بی پاسبان بخاک فرو رفته گنج زر
پر غافلست خواجه که قارون نمیشود
گل یاد غنچه میکند و سینه میدرد
رفت آنکه جمع میشدم اکنون نمیشود
بیتاب عشق را زدر و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما زچه مجنون نمیشود
دل بر بهار ناز حنا دوخته است چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمیشود
(بیدل) تأمل اینهمه نتوان بکار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمیشود