دیده را مژگان بهم آوردنی در کار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرت کرد ما را بی صفائیهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزکاری شد که هم بالین خواب راحتیم
تیره بختی بر سر ما سایه دیوار بود
غنچه سان از خامشی شیرازه مشت پریم
آشیان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تر دامنی شستیم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوی جبهه ئی در کار بود
در گلستان چمن پردازی پیراهنت
بال طاوسان رعنا رخت آتشکار بود
شب که بی رویت شرر در جیب دل میریختم
برق آهم لمعه شمشیر جوهردار بود
جلوه ئی در پیشم آمد هر قدر رفتم زخویش
رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
دل زپاس آه (بیدل) خصم آرام خود است
اضطراب سبحه ام پوشیدن زنار بود