رازداران کز ادب راه لب گویا زدند
مهر بر بال پری زپنبه مینا زدند
زین چمن یک گل سرو برگ خودآرائی نداشت
هر کجا رنگی عیان شد بر پر عنقا زدند
پیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز
ساغر هوش از گداز شیشه در خارا زدند
طبع بی حس قابل تأثیر آگاهی نبود
بر گمان خفته یاران مرده را پا زدند
منفعل شد فطرت از ابرام بی تأثیر خلق
شعله در پستی خزید از بسکه دامنها زدند
ترک مردم گیر و راحت کن که عزلت پیشگان
چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدند
شاخ و برگ هرزه گردی تیشه ئی در کار داشت
قامت خم گشته ما را بپای ما زدند
عمرها شد کلفت ما و من از دل رفته ایم
برغبار خانه ما دامن صحرا زدند
دامن مشرب فضائی داشت بی گرد امل
محرمان از طول این اوهام بر پهنا زدند
وحشت از دنیا دماغ بی نیازان برنداشت
چین دامن برخم ابروی استغنا زدند
(بیدل) اسباب تعلق بود زنگ آگهی
آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدند