رفتیم و داغ ما بدل زوزگار ماند
خاکستری زقافله اعتبار ماند
از ما بخاک وادی الفت سواد عشق
هر جا شکست آبله دل یادگار ماند
دل را طپیدن از سر کوی تو برنداشت
این گوهر آب گشت و همان خاکسار ماند
وضع حیاست دامن فانوس عافیت
از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند
مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا
دستی نداشتم که بگویم زکار ماند
زنهار خو مکن بگرانجانی آنقدر
شد سنگ ناله ئی که درین کوهسار ماند
فرصت نماند و دل بطپش همعنان هنوز
آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند
هر جا نفس بشعله تحقیق سوختیم
کهسار بر صدا زد و مشت شرار ماند
پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود
مزدور رفت و دوش هوس زیر بار ماند
نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال
از جلوه تا نگاه یک آغوش وار ماند
خود داریم بعقده محرومی آرمید
در بحر نیز گوهر من برکنار ماند
مژگان زدیده قطع تعلق نمیکند
مشت غبار من بره انتظار ماند
(بیدل) زشعله ئی که نفس برق ناز داشت
داغی چو شمع کشته بلوح مزار ماند