" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٢: روزگاری شد که از اهل وفا دل برده اند

روزگاری شد که از اهل وفا دل برده اند
رخت خود زین بحر گوهرها بساحل برده اند
ماضی از مستقبل این انجمن پرمیزند
آنچه پیش چشم می آرند از دل برده اند
رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد
شمع گل کردند یاران یا زمحفل برده اند
بر در ارباب دنیا حلقه میگرید چو چشم
از تغافل بسکه آب روی سایل برده اند
با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم
صورت آئینه ما از مقابل برده اند
شمع سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ
رنگ هم از روی ما بسیار کاهل برده اند
ازسر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه
هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده اند
گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار
نامه ها هر سو ببال سعی بسمل برده اند
سیر مینا بایدت کردن پری بی پرده نیست
هر کجا بردند لیلی را بمحمل برده اند
در سراغ عافیت بیهوده می سوزی نفس
زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده اند
از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس
خلق خرمن میکند اوهام حاصل برده اند
این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت
درد پیش آمد بهر جا نام (بیدل) برده اند